- دوشنبه ۵ مهر ۹۵
- ۲۳:۳۲
به یاد دوران دانشجویی بساط جمع کردیم و خوشحال و شاد و خندان، چون نوگل درخشان (!) رفتیم دانشگاه سابق! اما کاش نمی رفتیم. با تمام احساسات چندین و چند سالم بازی شد.
پلاکارد زدن به این هوااا مبنی بر برگزاری جلسه اولیا مربیان!
دانشکده علوم انسانی ِ جان، عزیز دلمون، چشم و چراغ دانشگاه رو ورداشته بودن عین دیوارای مدرسه دو تا رنگ زده بودن به صورت اریب و روش از این جمله های تعلیم و تعلم عبادت است و... نوشته بودن. چند تا افکت خز هم پاشونده بودن روش به خیال خودشون خوشگل شده.
شهدا روی سر ما، شهدا سرور ما، اصلا مرد مثل اونا دیگه پیدا نمیشه اما آخه این دلیل میشه چند تا سنگر درست کنن جلوی در ورودی دانشکده؟ تازه وقتی هم میری تو سرت بخوره به این پلاکا که آویزونه؟ مگه جا قحطه؟ واقعا نمیشه جور دیگه مقامشون رو پاس داشت؟!
کو کانون فیلم؟ کو کانون عکس؟ کو انجمن موسیقی؟ کو کانون تئاتر؟ کو انجمنای علمی؟ همه یکی پس از دیگری منهدم!
کتابخونه هم راه مون ندادن و با تیپا پرتمون کردن بیرون!
سلف جاش با نماز خونه عوض شده بود، از ساختمون آموزش بوی الکل میومد چون دانشکده کشاورزی رو چپونده بودن اونجا.
به مکالمات دانشجوها که گوش میکردی یه دختری داشت با حالت جیغ گونه ای به دوستاش می گفت واااای بچه هااا من وقتی فهمیدم احسان خواجه امیری زن داره کلی گریه کردم! :|
هی می رفتیم و هی افسوس می خوردیم. خلاصه که دیگه ادامه ندادم، ناامیدانه برگشتم. با خودم فکر می کردم واقعا خدا رو شکر قبلا از اینکه دانشگاه رو تبدیل کنن به مهد کودک از اونجا اومدم بیرون.
- ۹۰۳