- پنجشنبه ۱۵ مهر ۹۵
- ۱۰:۰۵
یکی از فواید اون بازی معرفی کتابی که چند پست پایین تر شاهدش هستید و خیلی ها هم انجامش دادن، این بود که من از همین طریق یه دوست جان پیدا کردم که کتابامو دیده بود و پسندیده بود. بعد دیدیم اِ مسافتامون چقدر به هم نزدیکه. خلاصه یه خروار کتاب من زدم زیر بغلم و یه خروار کتاب ایشون زد زیر بغلش و رفتیم یه جای باصفا نشستیم، کتابا رو مبادله کالا به کالا به صورت امانت کردیم، گفتیم، خندیدیم، تفسیر کردیم و برگشتیم. الان منم و کتابای جدید و حال کردن!
طی تفسیرهای مختلفی که از سوی ما انجام شد به این نتیجه رسیدیم که بلاگستان مثل یه روستا یا دهکده می مونه، همه همو می شناسن!! یا تو هر وبلاگی بالاخره دو - سه تا لینک آشنا هست. با این تفاسیر وبلاگای ما هم حکم خونه های روستایی رو داره! خلاصه این بار خواستید تشریف بیارید اینجا اولا حواستون به کلون در باشه (خونه من از اون کلونی هاست!)، مواظب باشید دونه مرغ و جوجه هامو لگد نکنید، حواستون به خروس مغرور و خودخواهم باشه. ور پریده قهر کرده رفته بالای پشت بوم! ناهار هم خواستید تشریف داشته باشید خودم نون پختم توی این کاسه گلی ها هم ماست محلی گذاشتم کنارش. همین دیگه! :|
پ.ن: حالا حدس بزنید کدخدا کیه؟ :دی
پ.ن: این دیدار رو باید زودتر می نوشتم اما خب وقت نشد.
پ.ن: همچنان اگه بازی نکردید انجامش بدید.
- ۶۰۱