- سه شنبه ۹ آذر ۹۵
- ۱۸:۱۲
غرفهداری توی نمایشگاه از اون کاراست که در مدت کوتاهی شما رو در معرض انواع و اقسام آدما قرار میده. حتی اگه مخاطبا فقط دانشجوها باشن اما بازم تنوع رفتاری خیلی زیاده.
در سِمَت غرفهداری بودم و وظیفه خطیر آشنا کردن دانشجوها با رشته تاریخ.
یه پسری با جمعی از دوستاش که خیلی هم شیطون به نظر میومد، اومدن تو. یه کم اطراف رو نگاه کردن و پسر شیطونه دفتر دستک ما رو دید و ازم پرسید: اینا خط میخیه؟ گفتم: آره.
گفت: هر چیزی رو بلدی با خط میخی بنویسی؟
گفتم: بستگی داره.
- بنویس کجا بودی؟
+ :| نمی تونم
- بنویس پرچم بالا
+ :| :| از این چیزا نمی نویسیم.
- اسم می نویسی؟ اسم دوست دخترمو؟
+ آره. اسمش چیه؟
- صبر کن.
+اسم دوست دخترت رو بلد نیستی؟!
- میام.
وقتی اون میره یکی دیگشون از فرصت استفاده می کنه و خودشو پرت میکنه رو میز.
- خانم اسم دوست دختر منم می نویسی؟
+ اسمشو بلدی یا باید صبر کنم؟
- بلدم. عشقم مریم.
می نویسم میدم دستش و خوشحال میره. دوباره اولیه میاد. یه کاغذ میده بهم. می پرسم این چیه؟
میگه: لیست اسم دوست دخترام.
+ این همه؟!
- آره.
+ برو چند دقیقه بعد بیا. نوشتن 16 تا اسم زمان می بره.
این میره دوباره اون دومیه میاد. از همون دور داد میزنه:
- خانوم ببین چه کار کردم؟
+...
از همون فاصله آستینشو میزنه بالا و بازوشو نشون میده. می بینم مریم رو با ماژیک به خط میخی نوشته روی بازوش!
دوباره اولیه میاد.
- نوشتی؟
+ آره.
- دستت درد نکنه. این چیه زیر دستت؟
+ جزوه زبان های باستانی.
- توش پر از خط میخی بود فکر کردم دفتر خاطراته کوروشه! هار هار هار هار (:|)
یکی دیگشون داخل غرفه ست و داره عکسایی که چسبوندیم رو نگاه می کنه. خیلی عصبانی میگه خانوم من لُرم. پس چرا عکس همه جا هست جز فلک و الفلاک؟ یادم میاد ای داد! انقدر با عجله عکسا رو چسبوندیم که بالکل فلک و الفلاک رو یادمون رفته. در حالی که همچنان سرم پایین بود و باز داشتم اسم به خط میخی می نوشتم گفتم اون جا زیادی معروف بود، همه می شناختنش دیگه عکسش رو نزدیم. خیلی خوشحال میشه و کلی تشکر می کنه.
یکی دیگه شون توجهش جلب میشه به نقشه های ایران و تغییرات قلمرو و هی سوال می پرسه و جوابش رو میدم.
یکی دیگه حواسش میره سمت عکس زرتشت و میگه منم زرتشتیم! می پرسم اسمتون چیه؟ میگه اکبر. لبخند می زنم. در واقع تو دلم به شدت دارم میخندم. می فهمه باورم نشده. چند تا قسم اسلامی می خوره تا باورم بشه زرتشتیه!!
آخرش میرن با ماکت باغ های معلق بابِل عکس میندازن و در مورد سیستمش کلی سوال می پرسن و بینش سر به سر هم میذارن. بعد هم عزم رفتن می کنن.
یکی شون میگه خانوم شما خیلی صبوری هر چی پرسیدیم جواب دادی. غرفه های دیگه بیرونمون می کردن. اگه داشتم یه جایزه بهت میدم. یکی شون میگه من دارم و از کیف کمریش یه بسته آدامس میاره بیرون. میذارن رو میز و پسر شیطون اولیه میگه ببخشید که خیلی اذیت کردیم اما جدی خیلی چیزا یاد گرفتیم. بعد هم شونصد نفری یه سی دی از عکسای موزه رضا عباسی می خرن و میرن.
از کاراشون خندم میگره. غرفه یه دفعه خالی میشه و من به این فکر می کنم که من کی انقدر صبور شدم؟
در سِمَت غرفهداری بودم و وظیفه خطیر آشنا کردن دانشجوها با رشته تاریخ.
یه پسری با جمعی از دوستاش که خیلی هم شیطون به نظر میومد، اومدن تو. یه کم اطراف رو نگاه کردن و پسر شیطونه دفتر دستک ما رو دید و ازم پرسید: اینا خط میخیه؟ گفتم: آره.
گفت: هر چیزی رو بلدی با خط میخی بنویسی؟
گفتم: بستگی داره.
- بنویس کجا بودی؟
+ :| نمی تونم
- بنویس پرچم بالا
+ :| :| از این چیزا نمی نویسیم.
- اسم می نویسی؟ اسم دوست دخترمو؟
+ آره. اسمش چیه؟
- صبر کن.
+اسم دوست دخترت رو بلد نیستی؟!
- میام.
وقتی اون میره یکی دیگشون از فرصت استفاده می کنه و خودشو پرت میکنه رو میز.
- خانم اسم دوست دختر منم می نویسی؟
+ اسمشو بلدی یا باید صبر کنم؟
- بلدم. عشقم مریم.
می نویسم میدم دستش و خوشحال میره. دوباره اولیه میاد. یه کاغذ میده بهم. می پرسم این چیه؟
میگه: لیست اسم دوست دخترام.
+ این همه؟!
- آره.
+ برو چند دقیقه بعد بیا. نوشتن 16 تا اسم زمان می بره.
این میره دوباره اون دومیه میاد. از همون دور داد میزنه:
- خانوم ببین چه کار کردم؟
+...
از همون فاصله آستینشو میزنه بالا و بازوشو نشون میده. می بینم مریم رو با ماژیک به خط میخی نوشته روی بازوش!
دوباره اولیه میاد.
- نوشتی؟
+ آره.
- دستت درد نکنه. این چیه زیر دستت؟
+ جزوه زبان های باستانی.
- توش پر از خط میخی بود فکر کردم دفتر خاطراته کوروشه! هار هار هار هار (:|)
یکی دیگشون داخل غرفه ست و داره عکسایی که چسبوندیم رو نگاه می کنه. خیلی عصبانی میگه خانوم من لُرم. پس چرا عکس همه جا هست جز فلک و الفلاک؟ یادم میاد ای داد! انقدر با عجله عکسا رو چسبوندیم که بالکل فلک و الفلاک رو یادمون رفته. در حالی که همچنان سرم پایین بود و باز داشتم اسم به خط میخی می نوشتم گفتم اون جا زیادی معروف بود، همه می شناختنش دیگه عکسش رو نزدیم. خیلی خوشحال میشه و کلی تشکر می کنه.
یکی دیگه شون توجهش جلب میشه به نقشه های ایران و تغییرات قلمرو و هی سوال می پرسه و جوابش رو میدم.
یکی دیگه حواسش میره سمت عکس زرتشت و میگه منم زرتشتیم! می پرسم اسمتون چیه؟ میگه اکبر. لبخند می زنم. در واقع تو دلم به شدت دارم میخندم. می فهمه باورم نشده. چند تا قسم اسلامی می خوره تا باورم بشه زرتشتیه!!
آخرش میرن با ماکت باغ های معلق بابِل عکس میندازن و در مورد سیستمش کلی سوال می پرسن و بینش سر به سر هم میذارن. بعد هم عزم رفتن می کنن.
یکی شون میگه خانوم شما خیلی صبوری هر چی پرسیدیم جواب دادی. غرفه های دیگه بیرونمون می کردن. اگه داشتم یه جایزه بهت میدم. یکی شون میگه من دارم و از کیف کمریش یه بسته آدامس میاره بیرون. میذارن رو میز و پسر شیطون اولیه میگه ببخشید که خیلی اذیت کردیم اما جدی خیلی چیزا یاد گرفتیم. بعد هم شونصد نفری یه سی دی از عکسای موزه رضا عباسی می خرن و میرن.
از کاراشون خندم میگره. غرفه یه دفعه خالی میشه و من به این فکر می کنم که من کی انقدر صبور شدم؟
- ۱۱۱۲