- چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۵
- ۱۵:۲۰
امروز متوجه شدیم بابای صمیمی ترین دوست داداشم فوت کرده. بابام رفته بود مراسمش. همین پسرش که رفیق فاب داداشمه عـ.ـجب شـ.ـیر خدمت می کنه طفلی خبر نداشت باباش فوت شده. بابام تعریف می کرد وقتی با لباس سربازی و بند و بساط میرسه جلوی در خونه و پارچه های مشکی رو می بینه وا میره. وقتی بابام اینا رو می گفت و تجسم می کردم انقده گریه کردم. اصلا خیلی دلم سوخت. تازه بعـــــدش یعنی مدیونه کسی فکر کنه که اون وسطا یاد بدبختی های خودم افتاده بودم و شدت گریه بیشتر می زد بالا! اصلا کی؟ من؟ اینا شایعه ست من هیچم به فکر خودم نبودم!
با خودم عهد کردم هر وقت همینجوری دکون آبغوره گیری باز شد بذارم خودش کارش رو بکنه. دکونه هم نامردی نکرد نشست سیر دلش کار کرد. الان بهترم. خو کار کرده که بهترم. والا.
با خودم عهد کردم هر وقت همینجوری دکون آبغوره گیری باز شد بذارم خودش کارش رو بکنه. دکونه هم نامردی نکرد نشست سیر دلش کار کرد. الان بهترم. خو کار کرده که بهترم. والا.
- ۳۴۸