- چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۵
- ۱۹:۵۶
مکان: اتاقم. موقعیت: در حال اشک ریختن و درد و دل کردن با دوست صمیمیم توی تلگرام. اعصاب: صفر. تمرکز: نصف پیش دوستم نصف پیش مامانم.
مامانم؟ مامانم در حال تردد از اتاق من به اتاقی که بابا توش نشسته. در حال پیدا کردن کاغذ A4 برای نوشتن یه نامه اداری برای سازمان فضای سبز که از کارگر فضای سبز پارک کنار خونه تشکر کنن! مورد اعصاب خورد کن: پیدا نشدن کاغذ A4. مورد اعصاب خورد کن تر: اومدن بابا و دوتایی افتادن به جون کمد و وسایلم که هر طور هست یه کاغذ A4 پیدا کنن. هر چی هم من بگم من کاغذ A4 سفید ندارم و کاغذای من رنگین گوش نمی دن.
من یه دستم گوشیم، یه چشمم اشک، یه دست دیگه ام در حال گشتن بین کتابای کمدم برای کاغذ، یه چشم دیگم بدون اشک برای اینکه لو نرم دارم گریه می کنم با اعصاب همچنان صفر.
آخر راضی میشن توی یه کاغذ سبز کمرنگ نامه رو بنویسن. مامانم از اون اتاق خطاب به من: پاموک! به استحضار یا باستحضار؟؟؟ من: به استحضار. مامانم به بابام: تو بنویس باستحضار. (:|) بابام: باشه. خودکار رو حرکت میده و می نویسه به استحضار!
سوال بعدی و سوال بعدی و سوال بعدی...
من به دوستم: ترانه جان بعدا حرفم میزنیم فعلا وقت گریه هم ندارم!
...
الان: بابا رفته. مامان دنبال کار خودشه. من نشستم بین تلی از کتاب و کاغذ جا به جا شده با یه ظرف گوجه سبز جهت فرو دادن ما بقی بغض ها. هر از گاهی هم با صدای خوردن توپ پسر بچه های مجتمع به نرده های پنجره اتاقم از جا می پرم. حوصله هیچی رو هم ندارم.
پ.ن: تو رو خدا چرا انقدر این پسرا نعره میزنن؟! مگه فصل امتحانا نیست؟ چرا نمیرن درس بخونن؟ کلا در جریان تمام حرفا و کارا و یارکشی هاشون هستم!
خوشی روز شونزدهم: امروز واقعا خوشی نداشتم. به تنها چیزی که در حد چند دقیقه دلم خوش شد کیک قالبی درنا بود که هوس کردم بعد از ناهار بخورم.
- ۲۵۸