- چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵
- ۱۹:۵۱
یکی از منفورترین روزا تو تقویم ایرانی ها 31 شهریوره. من که به شخصه هیچ وقت از اینکه فرداش می خوام برم مدرسه یا دانشگاه سراغ درس و مخش (!) خوشحالم نبودم و همیشه صبح اول مهر به سان موجودی بودم که انگار می خوان ببرنش اردوگاه کار اجباری! اما از نفرت انگیزترین 31 های شهریور زندگیم مربوط میشه به سال 91. تیر 90 بلافاصله بعد از امتحان های کارشناسی و انداختن عکسای آبدوغ خیاریِ فارغ التحصیلی (که الان یکیش رو میزمه و طوری اون مدرک نمادین رو گرفتم دستم که انگار مملکت هم منتظر منه مدرکمو بگیرم و برم مشکلات رو حل کنم!) با دو تا از دوستای صمیمیم نشستیم خوندن برای ارشد. تمام تابستون و پاییز و زمستون تا روز کنکور خودمون رو با درس خفه کردیم. بهمن رفتیم کنکور دادیم. خرداد نتیجه ها اومد و اون دو تا رتبه هاشون خوب شد اما من به معنای واقعی کلمه گند زدم. با این حال انتخاب رشته کردیم و جواب نهایی که شهریور اومد اون دو تا تهران و اصفهان قبول شدند و من هیچ جا. حتی دارقوزآباد و چلغوزآباد هم منو نمی خواستن. بدترین قسمتش اینجا بود که 31 شهریور 91 که مصادف بود با جمعه، اون دوتا داشتن چمدون به دست راهی شهرای دانشگاهیشون می شدن و من میرفتم که اونا رو بدرقه کنم. خورشید جمعه در حال غروب بود، باد می وزید و برگای زود زرد شده درختان پاییزی رو تکون میداد و پیرمردی زحمتکش داشت توی پیاده رو میرفت، ما بقی جزوه های کنکور رو گرفته بودم توی بغلم، آه می کشیدم و رفتن اون دوتا رو تماشا می کردم. یعنی حاضرم زیر شهاب بارون سنگای آسمونی بمیرم اما اون لحظه ترحم بر انگیز و حال به هم زن هیچ وقت تکرار نشه.
حالا مهر امسال اولین سالیه که هیچ نوع درسی و هیچ نوع دغدغه درسی ای ندارم. الان در حد فتح قلعه باستیل از این موضوع خوشحالم. گذشت اما اولین 31 شهریوری بود که میشد گفت دوسش داشتم.
- ۷۱۹