13

  • ۱۵:۲۰
امروز متوجه شدیم بابای صمیمی ترین دوست داداشم فوت کرده. بابام رفته بود مراسمش. همین پسرش که رفیق فاب داداشمه عـ.ـجب شـ.ـیر خدمت می کنه طفلی خبر نداشت باباش فوت شده. بابام تعریف می کرد وقتی با لباس سربازی و بند و بساط میرسه جلوی در خونه و پارچه های مشکی رو می بینه وا میره. وقتی بابام اینا رو می گفت و تجسم می کردم انقده گریه کردم. اصلا خیلی دلم سوخت. تازه بعـــــدش یعنی مدیونه کسی فکر کنه که اون وسطا یاد بدبختی های خودم افتاده بودم و شدت گریه بیشتر می زد بالا! اصلا کی؟ من؟ اینا شایعه ست من هیچم به فکر خودم نبودم!
با خودم عهد کردم هر وقت همینجوری دکون آبغوره گیری باز شد بذارم خودش کارش رو بکنه. دکونه هم نامردی نکرد نشست سیر دلش کار کرد. الان بهترم. خو کار کرده که بهترم. والا.
  • ۳۳۰
Parafise
وااای چقد دردناک واقعا تجسمش هم عذاب اوره .خدا بهشون صبر بده.خدا کنه که همه ی سربازا به سلامتی وخوبی و خوشی خدمتشون تموم شه و برگردن پیش خانواده هاشون
خب عزیزممم بزار دکان ابغوره گیری کار خودسو بکنه اگه ادم ک ابغوره نگیره مخصوصا ما دخترا که دیگه غمباد میگیریم و میترکیم!بعضی وقتا گریه عجیب کارسازه و ادم رو سبک میکنه.اما مراقب چشماتم باش نشینی اونقد گریه کنی ک دیگه نوه هات اومدن بهت گفتن مامان بزرگ فلان چیزو نیگا کن ببین قشنگه تو هم بجای اینکه نظر بدی بگی برو چهارتا عینکام رو بردار بیار اول ببینم تو کی هستی:-((((
واقعا. خدایی خیلی سخته.
ما هم باید بهونه داشته باشیم برای آبغوره گیری دیگه.
والا همینجوریش هم ضعیفه. وای به روز پیری 😫
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan