32

  • ۲۳:۰۰

خوشی روز بیست و دوم: چلوندن یه عدد بچه ده ماهه شیرین!

  • ۲۷۵

واقعا نسل این معامله ها و درخواست ها کی تموم میشه؟!

  • ۰۰:۰۳
فالو کن تا فالو کنم
کامنت بذار تا کامنت بذارم
بلینک تا بلینکم
بلایک تا بلایکم


حالا جدیدنا توی بیان:

بدنبال تا بدنبالم!
یا
دنبالی، دنبالم کن!
یا
دنبالت می کنم، بدو دنبالم!
یا
بیا دنبالم تا بیام دنبالت!
یا
اومدم دنبالت، کی میای دنبالم؟
یا
بیام دنبالت میای دنبالم؟
یا ...

پ.ن: انقدر کلمه دنبال رو تکرار کردم معنیش رفت!
ب.ن: چرا من الان دارم توی اتاق کاملا تاریک می نویسم و زورم میاد چراغ رو روشن کنم؟ کور شدم!

خوشی روز بیستم: روزی که با دوست بگذرد خوش است!




  • ۴۰۵

مثلا انگار اینجا خونه من نیست!

  • ۲۲:۵۹

قرار بود دوستا و همکارای مامانم تشریف مبارکشون رو بیارن خونمون. به عنوان یک عدد خوشحال تصمیم گرفتم پر رنگ ترین و زرشکی ترین رژلب عمرمو بزنم. علاوه بر این که بهم میومد و با این کار خیلی حال می کردم، از عقده (!) هم بیام بیرون! (کجا می تونستم این جوری آرایش کنم دیگه؟) از وقتی که در رژلب رو بستم و گذاشتم روی میز قشنگ داشتم 986 ساعت با خانوم والده سر اینکه این واقعا پررنگه و بهتره من برم پاکش کنم بحث می کردم! در نهایت نکردم. ولی خب کوفتم شد و از عقده هم در نیومدم بیرون!

چند روز بعد پا شدیم با خانوم والده بریم مسجد نذرش رو ادا کنه و از قضا روزه هم بودم. بنابراین به مقدار کمی کرم پودر و یه رژلب خیلی کم رنگ قناعت کردم و زدیم بیرون. خدا شاهده از در خونه تا خود مسجد و برعکس از خود مسجد تا در خونه، میگفت خب یه رژلب پررنگ تر می زدی! :|

کلا استقلال برای بچه ها تو خانواده های ایرانی یه چیزیه شبیه کودتا! کافیه فقط بخوای مطابق با اون چه که فکر می کنی درسته عمل کنی؛ انگار که می خوای چه جنایتی کنی! حالا اینکه فقط عمله اگر کلا بخوای مثلا مکان زندگیت رو هم مستقل کنی وای خدا اون روز رو نیاره! حسابش با کرام الکاتبینه! در واقع مستقل شدن از دید پدر و مادرای ایرانی فقط و فقط با ازدواج تعریف میشه که هر وقت رفتی خونه خودت هرکاری خواستی بکن! اینکه کی می خوان استقلال رو با سن و بلوغ فکری بسنجن دیگه خدا می دونه. در مورد خودم کاملا مطمئنم تا وقتی که ازدواج نکردم حتی اگه 70 سالمم شده باشه من زیر ذره بین تک تک نصیحتای بعضاً صحیح و بعضاً اشتباه مامانم هستم! و البته مطمئنم به غیر از من خیلی ها با این مشکلات مواجهن.

از وقتی هم که تصمیم گرفتم نون بازوی خودمو بخورم [ :)) ] گیر داده به من که بیخیال شو. بچه هات گرسنه موندن؟! پول نیست خرج کنی؟! هفت سر عائله داری؟! محتاج کاری؟! بابات بهت پول تو جیبی نمیده؟! من ازت دریغ کردم؟! و و و و... جواب بدی که می خوام مستقل باشم، یاد بگیرم،  روی پای خودم باشم  و... مشت و چک و لگده که حواله دهنت میشه! :| ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه درست ترین کاری که بلدم اینه که سکوت کنم و مصمم تر از قبل از تصمیمم کوتاه نیام ؛ کاملا هم می دونم این زندگی ِ با آرامش نیست.


پ.ن: این جور مواقع موضع بابام جالبه. می ذاره مامانم نظرش رو بده بعد در تکمیل حرفاش سخنرانی غرّایی جهت قانع کردنت تحویلت میده! و آخرش هم ختم میشه به این که: هر وقت رفتی خونه خودت هر کاری دلت خواست بکن!! :|


خوشی روز هفدهم: یه کار پر ریسک کردم و خوشبختانه نتیجه خوبی داد. طرحم نشست روی کار و من واقعا بابتش خوشحالم.


  • ۳۰۳

به نظرتون آرین میره تو تیم کدومشون؟ :|

  • ۱۹:۵۶

مکان: اتاقم.    موقعیت: در حال اشک ریختن و درد و دل کردن با دوست صمیمیم توی تلگرام.   اعصاب: صفر.   تمرکز: نصف پیش دوستم نصف پیش مامانم.

مامانم؟ مامانم در حال تردد از اتاق من به اتاقی که بابا توش نشسته. در حال پیدا کردن کاغذ A4 برای نوشتن یه نامه اداری برای سازمان فضای سبز که از کارگر فضای سبز پارک کنار خونه تشکر کنن!     مورد اعصاب خورد کن: پیدا نشدن کاغذ A4.      مورد اعصاب خورد کن تر: اومدن بابا و دوتایی افتادن به جون کمد و وسایلم که هر طور هست یه کاغذ A4 پیدا کنن. هر چی هم من بگم من کاغذ A4 سفید ندارم و کاغذای من رنگین گوش نمی دن.

من یه دستم گوشیم، یه چشمم اشک، یه دست دیگه ام در حال گشتن بین کتابای کمدم برای کاغذ، یه چشم دیگم بدون اشک برای اینکه لو نرم دارم گریه می کنم با اعصاب همچنان صفر.

آخر راضی میشن توی یه کاغذ سبز کمرنگ نامه رو بنویسن. مامانم از اون اتاق خطاب به من: پاموک! به استحضار یا باستحضار؟؟؟ من: به استحضار. مامانم به بابام: تو بنویس باستحضار. (:|) بابام: باشه. خودکار رو حرکت میده و می نویسه به استحضار!

سوال بعدی و سوال بعدی و سوال بعدی...

من به دوستم: ترانه جان بعدا حرفم میزنیم فعلا وقت گریه هم ندارم!

...

الان: بابا رفته. مامان دنبال کار خودشه. من نشستم بین تلی از کتاب و کاغذ جا به جا شده با یه ظرف گوجه سبز جهت فرو دادن ما بقی بغض ها. هر از گاهی هم با صدای خوردن توپ پسر بچه های مجتمع به نرده های پنجره اتاقم از جا می پرم. حوصله هیچی رو هم ندارم.



پ.ن: تو رو خدا چرا انقدر این پسرا نعره میزنن؟! مگه فصل امتحانا نیست؟ چرا نمیرن درس بخونن؟ کلا در جریان تمام حرفا و کارا و یارکشی هاشون هستم!


خوشی روز شونزدهم: امروز واقعا خوشی نداشتم. به تنها چیزی که در حد چند دقیقه دلم خوش شد کیک قالبی درنا بود که هوس کردم بعد از ناهار بخورم.

  • ۲۴۶

من وبلاگ نویسم

  • ۲۰:۴۸

پیرو پیشنهاد بوف ولگرد:

خیلی در مورد قواعد وبلاگ نویسی نظر خاصی ندارم چون اسم چیزهایی که بین وبلاگ نویس ها مرسومه رو نمیشه قانون گذاشت در واقع عرف وبلاگ نویسیه و لزوما بنا نیست که همه از این عرف پیروی کنن و اینکه چارچوبی باشه که همه وبلاگ نویسا توی این چارجوب وبلاگ نویسی کنن یه کار محاله. اما موافقم که وبلاگ نویسی حرفه ای از وبلاگ نویسی زرد جدا بشه.

تا اون جایی که مطمئنم 7- 8 سال پیش هم این موضوع دغدغه وبلاگ نویسای حرفه ای بود.  خیلی خود جوش معمولا جایی بیرون از فضای مجازی قرار می ذاشتن و در مورد همین موضوع بحث می کردن. وبلاگ های خوب معرفی می شدن و جالب بود که وبلاگ برتر یه نشان افتخاری می گرفت و براش لوگو طراحی می کردن و تا مدتها گوشه ای از قالب وبلاگش آویز می شد! وب گپ از اون وبلاگای پر مخاطبی بود که نویسنده اش دوستانه با وبلاگ نویس های حرفه ای مصاحبه می کرد و گزارشش رو توی وبلاگش می ذاشت. باید بگم این گزارش ها خیلی هم پر طرفدار بودن.

علائم اختصاری که برای نوشتن در انتهای پست ها استفاده می شد و البته هنوز هم میشه اوایل فقط محدود بود به پ.ن یا همون پی نوشت. بعدا از علامت های دیگه هم استفاده کردن و هی دایره اش بزرگتر شد. حتی خود من هم برای نوشته هام علائم خودمو داشتم. حالا که آقای بوف ولگرد خواسته علامت ها رو برای کسایی که نمی دونن توضیح میدم:

پ.ن: (پی نوشت): مطلب کوتاهی در حد یکی یا دو خطه که در تکمیل حرفای پست اصلی استفاده می کنن. یه جورایی مثل یاد آوری مهم می مونه.

ب.ن: (بعدا نوشت): مطلبی هست که وقتی پست اصلی رو نوشتی و ثبت کردی بعدا به پست اضافی می کنی.

بی ربط نوشت: فکر کنم کاملا مشخص باشه. مطلبیه که هیچ ربطی به پست نداره ولی نویسنده مایله که مخاطباش بخونن.

ج.ن: (جدی نوشت): من خودم چون قبلا خیلی طنز می نوشتم وقتی می خواستم حرف جدی بزنم انتهای پستم، از ج.ن استفاده می کردم و حرف جدیم رو می زدم.

خ.ن: (خصوصی نوشت): در واقع مخاطب این بخش فقط یه نفره و خود اون یه نفر هم می فهمه که تو منظورت چیه.

تو.ن: (تو نوشت): من برای مخاطب خاصم استفاده می کردم.


این علایمی بودن که من می شناختم و استفاده می کردم. مطمئنا بیشتر از این هاست و دوستان چیزای جدید بنا به سلیقه خودشون استفاده می کنن که میشه به این لیست اضافه کرد.


به آقای بوف ولگرد: حرکتت برای استارت وبلاگ نویسی حرفه ای تحسین برانگیزه و امیدوارم بلاگستان دوباره به روزهای اوج خودش برگرده.

  • ۳۱۱

سوم شعبان

  • ۲۰:۰۰

خوشی روز پونزدهم: روز ولادت امام حسین شروع کردم به زیارت عاشورا خوندن. تصمیم دارم تا 40 روز بخونم.

  • ۲۲۵

20

  • ۰۰:۱۰

خوشی روز چهاردهم: اسم برندمون مشخص شد، اولین کارمون اتد زده شد، خریدا انجام شد و موکداً از این به بعد نون بازوی خودمو می خورم. 😂

  • ۳۲۶

تکرار

  • ۱۹:۱۸
تا یه مدت مد بود مردم، به طور مشخص بانوان محترم عکس غذاهاشون با ظرف های مختلف اعم از خرگوش و گاو و خروس و... رو بذارن اینستاگرام. ملت احساساتی و هیجانی ما می رفتن هی از این خرگوشا و گاوا می خریدن و دیگه هر صفحه ای که باز می کردی دست کم یه عکس با این ظرفای حیوونی داشتن. بعد سریال شهرزاد مد شد تو هر صفحه هم یه جوری سی دی شهرزاد رو توی عکساشون چپوندن. بعد پلنرای رنگی رنگی مد شد هر صفحه ای رو که باز می کردی یه عکس از پلنرا می ذاشتن. الان هم این دفترای رنگ آمیزی رنگی رنگی. بلا استثنا همه خریدن و بلا استثنا همه عکسشو گذاشتن توی صفحه هاشون! اصلا نمیگن چقدر دارن با این کاراشون اینستاگرام رو تکراری و خسته کننده می کنن! بابا یه ذره خلاقیت! یه ذره فکر! حالا حداقل اینقدر عکسش رو نذاریم که از شورش بگذره. من شخصا داره از محصولات رنگی رنگی حالم به هم می خوره. از بس که جلوی چشمم تکرار شده. اگه یه زمانی منم دلم می خواست از محصولاتشون داشته باشم حالا دیگه هر جا ببینم صفحه رو می بندم!
گاهی وقتا از این همه احساسات کاذب و اغراق شده مردمم بدم میاد. با عرض پوزش از خودمون، خانوما هم بیشتر دارن دامن میزنن به قضیه. نکنیم بابا. نکنیم!

خوشی روز سیزدهم: تماشای سریال friends. خب من اعتراف می کنم اولین باره که دارم می بینمش. به هر روی هر تفریحی بعد از فراغت از هر گونه درسی لذت بخشه. :دی


  • ۲۹۹

پارچه گلدار

  • ۲۳:۱۸

خوشی روز دوازدهم: هنوز کارم رو شروع نکرده، اسم برندمون مشخص نشده و طراحیش هم نکردیم و جا و مکان معلوم نشده و خریدا رو انجام ندادیم، سفارش گرفتم. اونم سجاده عروس. اصلا خود فال نیکه. 😊

  • ۳۵۸

عصر شکلات

  • ۲۳:۱۷

خوشی روز یازدهم: کلی برنامه ریزی، کلی ایده و کلی کار برای روزای آینده. من نون بازوی خودمو می خورم. ههه هه 

  • ۳۱۴

طوفان

  • ۲۳:۲۸

خوشی روز دهم: دعوت شدن به یه برنامه طنز و شاد. مجری برنامه از دختر بچه سه ساله می پرسید خوبی؟ اونم گفت بله. بعد پرسید با ازدواج مجدد بابات موافقی؟ گفت بله! گفت مامانت چی؟ موافقه؟ گفت بله! 😂 بچه معنی حرفو نمی فهمید! کل سالن هم ریسه می رفت!

من آنرمالم که حتی وسط همچین برنامه ای... بیخیال... برم که کلی کار دارم واسه فردا

  • ۳۴۲

مرمری

  • ۲۳:۲۸

خوشی روز نهم: امروز اکیپی با دخترخاله ها پا شدیم رفتیم ریختیم سر یکی از دختر خاله ها هر جوری که بلد بودیم از افسردگی نجاتش دادیم و اومدیم. خودمون هم خندمون گرفته بود. 😂 احساس مفید بودن می کنم!

  • ۲۹۶

13

  • ۱۵:۲۰
امروز متوجه شدیم بابای صمیمی ترین دوست داداشم فوت کرده. بابام رفته بود مراسمش. همین پسرش که رفیق فاب داداشمه عـ.ـجب شـ.ـیر خدمت می کنه طفلی خبر نداشت باباش فوت شده. بابام تعریف می کرد وقتی با لباس سربازی و بند و بساط میرسه جلوی در خونه و پارچه های مشکی رو می بینه وا میره. وقتی بابام اینا رو می گفت و تجسم می کردم انقده گریه کردم. اصلا خیلی دلم سوخت. تازه بعـــــدش یعنی مدیونه کسی فکر کنه که اون وسطا یاد بدبختی های خودم افتاده بودم و شدت گریه بیشتر می زد بالا! اصلا کی؟ من؟ اینا شایعه ست من هیچم به فکر خودم نبودم!
با خودم عهد کردم هر وقت همینجوری دکون آبغوره گیری باز شد بذارم خودش کارش رو بکنه. دکونه هم نامردی نکرد نشست سیر دلش کار کرد. الان بهترم. خو کار کرده که بهترم. والا.
  • ۳۲۸

روز مامانم

  • ۱۷:۱۱

وقتی من و خان داداش بچه بودیم هر جوری که بود خودمون رو هلاک می کردیم که واسه روز معلم یه کاری کنیم تا به مامانم که معلم بود تبریک بگیم. کارمون میشد خلاقیت به خرج دادن! یه سال رفته بودیم هر چی شمع تو خونه بود رو پیدا کرده بودیم و آب کرده بودیم توی یه قالب قلبی که واسه مامانم شمع قلبی درست کنیم! بالکن خونه رو با این حرکت به گند کشیده بودیم و مامان بیچارم مجبور شده بود بالکن رو تمیز کنه و قطره های شمع رو از روی موزاییک ها پاک کنه!

یه سالی یه قوطی پلاستیکی درست کردیم و تهش یه آهنربا چسبوندیم. توی قوطی رو پر کردیم از خورده کاغذ رنگی و درش رو بستیم. به در قوطی هم دو تا نخ بلند وصل کردیم. قوطی رو به کمک آهنربا وارونه چسبوندیم به چارچوب در و هر کدوم یکی از نخا رو دستمون گرفتیم تا مامانم بیاد زیرش ما نخا رو بکشیم، در قوطی باز بشه خورده کاغذا بریزه رو سرش!

دو سه سال پیش هم روز مادر و روز معلم با هم مصادف شده بود و تصمیم داشتم براش سنگ تموم بذارم. برای همین براش یه مانتو دوختم و سخت ترین مدل یقه که حریر بادبزنی بود، انتخاب کردم و تمام قسمت یقه و آستین ها رو سنگ دوزی کردم. وقتی مامانم هدیه اش رو باز کرد شروع کرد به گریه کردن!! هی تو گریه هاش میگفت راضی نبودم انقدر به خودت زحمت بدی! خلاصه هی گریه کرد و هی گفت! :| به شوخی گفتم مامان جنبه نداری ها! عمرا دیگه برات چیزی بدوزم!! :)

خوشی روز ششم خوشحال کردن مامانمه. اصلا شدید سورپرایز شد. به خصوص که امسال خان داداش هم نبود.

  • ۳۵۰

کافه 19

  • ۲۳:۵۲

خوشی روز پنجم: امروز خوشحالی زیاد بود خو من کدومو بگم؟ مهم ترینش رای آوردن کاندید لیست امیدمون بود.

  • ۲۵۶

از اون روزای بی اتفاق

  • ۲۳:۵۲

من نمیدونم کجا داشتم سیر می کردم که سر نماز ظهر رکعت دوم سلام دادم و نمازمو تموم کردم! انقدر این روزا فکرم مشغوله که دارم از دست میرم!

خوشی روز سوم: شنیدن خبر دعوت شدن دوستم واسه مصاحبه دکترا توی دانشگاه تهران.

به امید قبولی قطعیش.



  • ۲۵۰

بارون بعدش رو چه کنم؟

  • ۲۳:۱۷

خوشی روز دوم: دورهمی همکارای مامانم. میخواستم نرما. حسش نبود اولش بعد رفتم و انقده خوش گذشت تازشم فهمیدم خواستگارم داره دوماد میشه!! :))) به افتخارش انقده زدیم و رقصیدیم! خدا خودش شفا بده!! 


این بلاگ چرا هایلایت بنفش نداره؟؟؟ آخه رنگ به این مهمی!

  • ۲۷۴
Designed By Erfan Powered by Bayan